طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

قصه من و طاها

180 روزگی و ورود به هفت ماهگی

با پنج روز تاخیر امروز پنجشنبه 29 خرداد واکسن شش ماهگیت رو زدی .الهی قربونت بشم که از همون اول ترسیده بودی و گریه میکردی .خوب شد مادرجون هم همراهمون بود وگرنه تنهایی سخت میشد.بعد از اینکه اومدیم خونه و بابایی رو بعد دو روز دیدی تو بغلش با لالایی که واست می خوند دو دقیقه ای خوابیدی .معلوم بود دل تنگش شده بودی .یک کوچولو هم تب کردی اما خدا رو شکر تا حالا به نسبت خوب بودی و زیاد اذیت نکردی .ایشالله امشب هم حالت خوب باشه و مشکلی پیش نیاد . این ماه خیلی تغییر کردی .از سینه خیز رفتن و روروک سواری گرفته تا چهار دست و پا رفتن و نشستن .دو سه روزه که داری واسه ایستادن تلاش میکنی .خیلی وروجک شدی و بیشتر از قبل باید حواسم بهت باشه .کارای خطرناک ...
29 خرداد 1393

اولین تلاشهای آقا طاها برای نشستن

سلام گلم . امروز باز هم یه چیز جدید یاد گرفتی .توی پنج ماه و 27 روزگیت (چهارشنبه 93/3/21 )، به شیوه ی خودت نشستی .قبلا میتونستی مدتی رو وقتی خودم درستت میکردم نشسته بمونی  اما امروز از چهار دست و پا خودت برگشتی و نشستی . فکر کنم کار سختی بود چون خیلی گریه کردی... . 1...   2...   3...   4...   5...   6...   طفلکی پاش هم گیر کرده بود...   خسته شدی پسرم!!!   ...
21 خرداد 1393

شروع غذا خوردن

عزیز دلم دیروز دوشنبه 93/3/12 من و بابایی بردیمت پیش دکتر شیروانی .می خواستم وضعیتت رو بدونم که چطوریه. اول که وارد مطب شدیم هر کسی نگات میکرد و بهت می خندید زود غریبی می کردی و لب و لوچه ات آویزون میشد و آماده گریه می شدی .بخاطر همین دیگه هیچکس جرات نمی کرد نگات کنه. اما بعد از مدتی یخت آب شد و شروع کردی به آواز خوندن. وقتی دکتر تو رو دید طبق معمول بهم گفت که وزنت زیاده و بایست قطره آهن بخوری.غذا رو هم میتونی شروع کنی.من هم خیلی ذوق کردم که دیگه غذاخور داری میشی .برگشت رفتیم خونه مادرجون تا واست فرنی درست کنه .مادرجون هم گفت به روی چشم. مادرجون یه صندل خوشگل هم واست خریده بود که پوشیدم پات دیدم واست بزرگه.دیدی مامانی همه منتظر بزرگ شدنت ان...
13 خرداد 1393

تولد بابا محسن

سلام گلم.دیروز یکشنبه 93/3/11 تولد بابایی بود .من چون میدونستم بابا محسن تولدش رو فراموش کرده خواستم غافلگیرش کنم .همه چیز خوب پیش رفت تا یک شب قبل تولدش خان دایی جونت با تبریک قضیه رو لو داد . بابا محسن گفت: مامان طاها مگه فردا تولد منه ؟ من  گفتم : نه بابا محسن .چطور ؟ بابا محسن گفت : آخه خان دایی جون طاها اس تبریک(ببخشید پیامک) داده ! من هم که از درون بدجوری بهم ریختم و یکدفعه ای علاقه شدیدی پیدا کردم که خان دایی رو از نزدیک ببینم تا نهایت رضایت و محبتم رو بهش نثار کنم ، خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : نه بابا .خان دایی اشتباه گفته .تولد خانمش رو با تو قاطی کرده . (پیام محبت آمیز به خان دایی طاها : خان دایی از همینجا به خاطر اینک...
12 خرداد 1393
1